به وقت تهران

وبلاگ شخصی محمد اسعدی

به وقت تهران

وبلاگ شخصی محمد اسعدی

ایمان راسخ در باور غلط

 

 

تصویری تکان دهنده از بمب گذاری در روز عاشورا 90 در افغانستان 

 

واقعا موندم یک انسان باید به باور غلط خودش چقدر ایمان داشته باشه تا به خودش بمب ببنده وبرای کشتن عزاداران امام حسین خودش رو فدا کنه؟

آمدم دیدنت خانه نبودی

آمدم دیدنت خانه نبودی  

 

درب خانه باز بود 

خانه ات را فتح شده به دست موریانه ها دیدم 

کعبه گیج بود از گردش مدام مردمان

سعی هم که بی تو صفای نداشت

حجر اسماعیل غرق درخون اسماعیل بود

بسیار توریست آمده بود 

آنقدر که می چرخیدند به دور خودشان 

متوجه نبودنت نبودند  

هفت بار سراغت را از حجرالاسود گرفتم

مقام ابراهیم هم شاهد است 

گفت رفته ای بازدید پیرزنی را جواب دهی 

در روستایی دور دست از آدمها  

گفت که دیر می آیی

خیلی تشنه بودم 

کمی آب با اجازه ات خوردم و رفتم

آمدم نبودی 

ماندم نیامدی 

برگشتم با چشم پر ودل پر  

یا حق

به هر طرف سجده کنم قبله معبود من است

 خبری خواندم از جهت یابی اشتباه مردم اندونزی این مطلب رو براتون کپی کردم:

راسخون: مسلمانان اندونزی دیروز جمعه 26 تیرماه دریافتند که در جهت یابی قبله اشتباه کرده اند، چرا که شورای علمای اندونزی اعلام کرد دستورالعمل این شورا در رابطه با جهت مکه موجب شده مسلمانان رو به آفریقا نماز بخوانند.  

 بله اگر ما انسانها عبادات فیزیکی داشته باشیم که داریم حالا فکرکنید به ما بگویند قبله ات اشتباهی جهت یابی شده .یا مرقد حضرت علی (ع)در نجف نبوده یا امام حسین دختری سه ساله به نام رقیه نداشته یا کف العباس در کربلا دکون بودن یا یا یا چقدر ضرر کرده ایم؟ 

ای کاش عباداتمان دولا و راست شدن نباشد 

ای کاش از روی عادت نباشد 

ای کاش مقدساتمان را برای عجابت خواسته های دنیوی نخواهیم 

ای کاش باور کنیم که: 

به هر طرف سجده کنم قبله معبود من است 

خدای من به کعبه نیست بین دو ابروی من است

قوم به حج رفته به حج رفته اند

قوم به حج رفته به حج رفته اند 

بی تو در این بادیه کج رفته اند    

 

 

 

 به گرد کعبه می گردی پریشان 

 

که وی خود را در آنجا کرده پنهان 

 

اگر در کعبه می گردد نمایان 

 

پس بگرد تا بگردیم-بگرد تا بگردیم 

 

 

  

 تو کز محنت دیگران بی غمی  

نشاید که نامت نهند آدمی  

 

 

 

فقیر کیست؟

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
 عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
 حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم